Alone_lover



بابام رفته بود شیرینی بخره ولی دست خالی برگشت


همزمان با رسیدن بابام، مهمونامون هم رسیدن و یه بسته شیرینی برامون آورده بودن


مامانم که فکر کرده بود شیرینی رو بابام خریده، چید تو ظرف و آورد تعارف کرد به مهمونا!


حالا هی میگه تورو خدا ببخشید ما هیچ وقت از این شیرینی آشغالیا نمیخریدیم


*باهوشی بچه های نسل جدید*

_موضوع داستان: علمی فلسفی_



*داستان اول*

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه دار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.  

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها